(من
غریب این دیارم
که همه
ازم بریدن
این
جماعت جانمازُ
از زیر
پاهام کشیدن ..)۲
با کی
بگم که ، دل پریشونم
شد هم
زبونم ، تشنۀ خونَم ..
چشمام
ابر آسمونِ
لبهام
غرقِ لخته خون ..
یادِ
خنده هایِ قنفذ
قلبِ
من رو میسوزونه ..
عمریِ
طعنه شنیدم
شبها
غرق اضطرابم
عمریِ
که خاطرات
کوچه
ها میده عزابم
*یه
عمر امام حسن جلو چشمش میرفتن بالا منبرها به بابایِ مظلومش سب میگفتن .. یه عمر ،
جلو چشمای امام حسن، سبّ و لعن میکردن امیرالمومنینُ ، نوشتن همه جا صبر کرد به جز
اون لحظه ای که اون نانجیب مغیرۀ ملعون رفت بالا منبر ، تا اومد سبّ کنه حضرت از جا
بلند شد فرمود ، بشین نانجیب تو دیگه بشین ، من یادم نرفته جلو چشمای من ، انقدر با
غلاف شمشیر به بازویِ مادرم زدی …*
دستش
بلند شد ، ای داد بی داد
انقدر
با پا زد ، از نفس افتاد …
دست
مادرم میلرزید
چشماش
جایی رو نمیدید
مادر
، از رو خاک بلند شد
راهِ خونه رو می پرسید
..
زینبم
گریه نکن که
تو روزایِ
سختی داری
یه روزی
لباتُ رویِ
رگایِ
پاره میزاری …
اونجا
میفهمی ، که کی غریبه
تو قابِ
چشمات ، شیبُ الخَضیبِ ..
شمر
و میبینی که خواهر
رویِ
عرشِ حق نشسته
مثله
سینۀ حسینت
قلبِ
فاطمه شکسته ..
*بعضیا
نوشتن ، امروز تشت و پاره هایِ جگر امان حسن ، داخل تشت جلو امام مجتبی بود، اما تا
شنید خواهرش زینب داره از در میاد، اشاره کرد فرمود تشت رو ببرید .. زینب نبینه ..
زینبم طاقت نداره ..
همه
مراعاتِ حالِ زینب و کردن .. باباش امیرالمومنینم وقتی با سر خون آلود داشتن میاوردنش
جلو در خونه، فرمود حسنم حسینم زیر بغلمُ رها کنید با پای خودم وارد شم .. زینب طاقت
نداره منو با این حال ببینه .. مادرش زهرا هم مراعاتش رو میکرد .. همه مراعات کردن،بزا
اینکه میدونستن چه صحنه هایی رو زینب میبینه ، برا اون لحظه ای که اومد بالا تل زینبیه
ایستاد .. چه صحنه ای دید که رو کرد به حرم جدش رسول الله .. صدا زد :
صَلّی
عَلَیکَ مَلیکُ السَّماءِ هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ مُنْقَطَعُ الاعْضاءِ
هذا حُسَینٌ ... اگه زینب این لحظه رو ندیده بود نمیتونست برا پیغمبر تشریح کنه هذا
حُسینٌ مجزوزُ الَّرأسِ مِنَ القَفا …*
حسین … *