عزیزانی که تمایل دارند در اجر اخروی روضه خوانی برای اهل بیت علیهم السلام شریک باشند و ما را جهت تامین هزینه های جاری سایت، تایپ مجالس روضه و... یاری فرمایند می توانند از طریق آیکونهای ذیل اقدام نمایند.

روضه حضرت علی اکبر علیه السلام شب هشتم ماه مبارک رمضان به نفس حاج محمود کریمی

*آقا قمر بنی هاشم، شبِ دهم، شبِ عاشورا، به همه ی اقوام، خواهرزاده ها، برادرزاده ها، گفتند: چه می کنید؟ آقا علی اکبر فرمودن: عموجان! شما امیر لشکر هستید، فرمود: تا ما زنده ایم از اصحاب نباید به میدان برن…
آه از اون ساعتی که جوانِ امام حسین اومد تویِ خیمه وداع کنه، دلِ عمه ها پاره پاره شد، وقتی میخواست به میدان بره، بابا گفت: علی جان!…*

جان دهی یا جان ستانی، از پدر با هر قدم
این خرامان راه رفتن را، به زهرا رفته ای

اینقدر شبیه به رسولِ خدا و مادرش فاطمه بود، وقتی به میدان آمد، پیرمردها عقب نشینی کردن، دشنام دادن به اِبن سعد، گفتن: به ما نگفته بودی داری به جنگ پیغمبر میای، اینقدر شبیه بود، اسبِ رسولِ خدا به کسی سواری نداد به غیر از علی اکبر…*

جان دهی یا جان ستانی، از پدر با هر قدم
این خرامان راه رفتن را، به زهرا رفته ای

*جانِ حسینِ این پسر، گفت: بابا میخوای بری برو، خداحافظی هم کردی، اما چند قدم جلو چشمِ بابا راه برو، من سیر قد و بالات رو ببینم، علی رو در آغوش گرفت، علی رفت، آقا ابی عبدالله جمله ای فرمود:” اَللّهُمَّ اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَیـْهِمْ غُلامٌ اَشْبَهُ النّاسِ خَلْقاً وَ خُلْقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِکَ، کُنّا إِذَا اشْتَقْنا إِلى نَبِیِّکَ نَظَرْنا إِلى وَجْهِه” خدایا! تو شاهد باش، جوانی به سمت این قوم رفت، خَلقاٌ و خُلقاً و منطقاٌ شبیه به رسولت بود، هر موقع دلمون برا رسولِ خدا تنگ میشد، بهش نگاه می کردیم، می گفتیم: علی جان! بخند، علی جان! حرف بزن، علی جان راه برو…*

در خیمه بود دست پدر سوی آسمان
ناگه ز رزمگه صدایِ علی شنید

*یه وقت شنید صدایِ علی اکبرش داره میاد“یا أَبَتاهُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ، هذا جَدِّی رَسُولُ اللهِ قَدْ سَقانِی بِکَأْسِهِ الاَْوْفى…” باباجان! الان جدم رسول الله با یه کاسه ی آب من رو سیراب کرد که دیگه تشنه نمیشم، جدم می فرماید: حسین جان! تو هم بیا، برای تو هم آماده کردیم…حسین آمد سوار بر مرکب بشه…*

پدر آمد به یاریش برود
من بمیرم رکاب را گم کرد

*چشمایِ اربابمون سیاهی رفت…*

پسر بوتراب بین تراب
نوه ی بوتراب را گم کرد

جلد قرآن خویش پیدا کرد
برگه های کتاب را گم کرد

*چرا بدن اینقدر پاره پاره شد؟ علی اکبر، سرش رو گذاشت رویِ گردن اسب، چشماش رو بست، خون سر علی اکبر رویِ چشمایِ اسب رو گرفت، یه نانجیبی اومد مهار اسب رو گرفت، عوضِ اینکه اسب به خیمه برگرده، بُرد آخرِ لشکر که دستِ عباس بهشون نرسه، هرکی عقده داشت یه ضربه زد، تا رسید علی اکبر به انتهای لشکر، همین طوری تیکه تیکه می افتاد ازش…یک دشت پر از علی اکبر شد…*

خیز بابا تا از این صحرا رویم
اینک به سوی خیمه ی لیلا رویم

این بیابان جای خواب ناز نیست
ایمن از صیاد تیر انداز نیست

*به آبرویِ علی اکبر الهی العفو…*

.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.