یه نگاه کرد ، گفت عمه،اینا فکر میکنن من سه سالم و بچه ام
.. میخوای شام و رو سرشون خراب کنم ؟.. میخوای یه کاری کنم همۀ تاریخ بگن اینا اسیر
رقیه بودن … همۀ عالم اسیر رقیه ان … گفت همون کاری که مادر پهلو شکستمون کرد میکنم
… انقده گریه کرد … هرکاری میکردن یزید خوابش نمیبرد هی از خواب میپرید … گفتن
چته چرا نمیخوابی؟ گفت این صدا گریۀ کیه نمیزاره من بخوابم ؟…
گفتن یزید این صدا دختر حسین،من یه جمله میگم خودت دیگه برو
تا تهش،همۀ عالم اگه یه بابا صورتش زخمی باشه از بچش میپوشونه ، میگه دخترم زودی میترسه
زودی غصه میخوره، نانجیب میدونی چی گفت ، گفت برا چی گریه میکنه،گفت بهونۀ باباش و
میگیره گفت اینکه کاری نداره سر بریده رو براش ….
ریختن تو خرابه ، اول همه رو زدن .. یه تشتی گذاشتن جلوش گفتن
اینم باباتِ … دیدی وقتی تو روایات تو تاریخ اومده گفته عمه من که غذا نخواستم آره
، تا سر و آوردن .. خرابه بویِ نون گرفت،آخه سری که تو تنورِ خولی رفته … این بچه
روپوش و کنار زد … عمه این بابایِ منه؟ .. “مَنِ الَذّی اَیتَمَنی عَلی صِغَرِ سِنّی“
حسین…*