خادم حرم امام رضا میگه:داشتم تو صحن ها قدم میزدم و مسئولیتم
رو انجام میدادم،که دیدم بیسیم داره صدا میکنه:برید سمت صحن انقلاب،پشت پنجره فولاد
خبریِ….
میگه:خودم رو رسوندم صحن انقلاب،دیدم ازدحام جمعیت،لحظه به لحظه
مردم دارن زیادتر میشن و سلام و صلوات…با چند تا دیگه از خُدام مردم رو شکافتیم،جلو
رفتیم،دیدم یه مرد شهرستانی یه بچه ی سه چهار ساله بغلش، داره گریه میکنه،بچه هم داره
گریه میکنه،لباس بچه رو تیکه پاره کردن،رسیدم بهش گفتم: چه خَبرِ؟حاجی چی شده؟گفت:بچه
ام نابینا بود،کورِ مادرزاد،داره میبینه،میگه:اینجا حرم امام رضاست،چقدر حرم امام رضا
قشنگِ…
گفتم:حاجی فقط سریع،خیلی جمعیت زیاد شده،کارمون سخت میشه….برگشت
سمت گنبد،دیدم داره به امام رضا یه چیزایی میگه،صورتش غرق اشک شد…گفتم: حاجی بیا
بریم،چی میگی به امام رضا؟گفت:حاجی بچه هام دوقلو هستند،جفتشون نابینا بودن،ما دو سه
روزِ اومدیم مشهد،امروز به زنم گفتم:صبح اینو می برم،بعد از ظهر اونو می برم،من الان
با چه رویی برگردم مسافرخونه،به اون بچه ام چی بگم؟ بگم:امام رضا تو رو دوست نداشت؟
میگه:رسیدم توی دفتر، کاراشو انجام دادیم،یه ماشین دادم به یکی
از خدام، گفتم:ببریمش محلِ اسکانش..گفتم:آدرس رو بلدی؟گفت:آره کارت مسافرخونه توی جیبمِ…
پیچیدیم توی فرعی دیدیم تو کوچه ازدحامِ جمعیتِ،از ماشین پیاده شد،خادم میگه منم دنبالش
دویدم،از مردم پرسیدم چه خبرِ اینجا؟ گفتن:نمی دونیم،میگن:امام رضا یه بچه ی چهار ساله
ی نابینارو توی مسافرخونه شفا داده…
همش رو گفتم، بگم که:یا امام رضا! ما همه با هم اومدیم،میوه
هم که میخری،میگن:درهم…سوا نکن…آقاجان! مارو با هم بخر،بد و خوب رو با هم….آقا!
بهم بر میخوره،میگم:منو دوست نداشتی…