عباس امیر این سپاهه…..بعضی
وقتا یه نیم نگاهی به سمت ابی عبدالله می کرد؛
میدید بعضی جاها وایمیستادن خواهر و برادر ،حسین پاشو به زمین می زد…زینب
گریه می کرد…
همین طوری که گریه می کرد یه
نگاه از دور به علی اکبر می کرد…
شاید یه جایی بین نخلستان ها
رو نشون داده اونجا زینب به عباسش نگاه کرده …اما بین همه ی اینا تو یه گودی ای دید
خواهر و برادر نشستن، های های دارن گریه میکنن
…*
کم کم زمان گذشت
ایام خوش گذشت ولی ناگهان گذشت
اکبر که رفت
بانگ اذان نیامد و وقت اذان گذشت
سقا نیامد و ای اهل حرم میر و
علمدار نیامد…
علمدار نیامد …
سقای حسین سید و سالار نیامد…
علمدار نیامد …
سقا نیامد و
آخر سراب از سر لب تشنگان گذشت
وای از دل رباب
با نیشخند حرمله تیر از کمان
گذشت
در بین قتلگاه
سرنیزه ای شکست ولی از دهان گذشت
.
سر نیزه بس نبود
یک دفعه خنجر آمد و از استخوان
گذشت
چون روضه باز بود
از روضه ی بریدن سر روضه خوان
گذشت
او می برید و من می بریدم
خاک اینجا به ما نمی سازد
پسرِ مادرم بیا برگرد