ای خداوند را خجسته جمال
یا هلالا لم استتم کمال
آفتاب زماه خوب ترم
ثمر جد و مادر و پدرم
مصحف سرخ هیفده آیه
سر نی کرده بر سرم سایه
دل زمن برد صوت قرآنت
پدر و مادرم به قربانت
سر تو رو به روی محمل من
کعبه ی جان و قبله ی دل من
چشم های تو محملم را برد
صوت قرآن تو دلم را برد
نوک نی در کمال زیبایی
ماه رویت شده تماشایی
دم به دم ماه محفلم گردی
چند بر گرد محملم گردی
ساربان را بگو اگر داند
او مرا دور تو بگرداند
من شدم سایه بان پیکر تو
یا شده سایه بان من سر تو
نِی شجر، من کلیم محمل طور
تو خداوند را حقیقت نور
نیزه از خون حنجرت رنگ است
نیزه دارت چه قدر دلسنگ است
هم زتو، هم زدخترت خجلم
کم نگاهم کن ای عزیز دلم
من که دستور از تو می گیرم
گر بگویی بمیر، می میرم
سینه کردم سپر، سپر شکنم؟
یا در این آستانه سر شکنم
نیزه بر صورت تو چنگ زده
که به پیشانی تو سنگ زده
تازه داغ دلم دوباره شده
جگرم چون تن تو پاره شده
کاش یک لحظه نیزه خم می شد
دست کوتاه من عَلَم می شد
می گرفتم زنوک نی به برت
می زدم بوسه ها به زخم سرت
اشعار بیشتر در ادامه مطلب
سازگار
*****
آفتابا هلال ماه شدی
کاروان را چراغ راه شدی
روز و ظهر و هلال این عجب است
آفتابم گرفته یا که شب است
هر طرف رو کنی به سوی منی
مثل آیینه رو به روی منی
دل سنگ است خون ز ماتم تو
نیزه خون گریه کرده در غم تو
زده آتش به جان و شعله به تن
خنده نیزه دار و گریه من
تو هلالی و من ستاره تو
کشته جلوه دوباره تو
تا سرت نوک نی ستاره شده
قلب خورشید پاره پاره شده
در دو چشمم نگاه خسته توست
عکس پیشانی شکسته توست
نیزه از خون حنجرت خجل است
نیزه دارت چقدر سنگدل است
از جبین شکسته ات خجلم
کم نگاهم کن ای عزیز دلم
قاتلت هم عنان من شده است
چشم تو ساربان من شده است
داغ تو مثل شمع آبم کرد
نگه دخترت کبابم کرد
دست کوتاه و دور محمل من
نیزه خم شو به خاطر دل من
تا گلابش ز اشک دیده زنم
بوسه بر حنجر بریده زنم
آسمان بر سرم خراب شده
گرد ره بر رخم حجاب شده
منم و کاروان و اشک روان
خنده و داغ و سنگ و زخم زبان
از سر نیزه ها صدایم کن
تا نیفتم ز پا دعایم کن
کاش پیش از بریدن سر تو
می بریدند سر ز خواهر تو
تیر تا از کمان شتافته بود
کاش قلب مرا شکافته بود
ای فدای سر بریده تو
جگر نیزه داغدیده تو
ماه من چنگ ها کجا تو کجا
حمله سنگ ها کجا تو کجا
روی تو روز و موی تو سحرم
پاره تر از گلوی تو جگرم
کس ندیده کنار یکدیگر
آفتاب و غبار و خاکستر
علم توست ماه رخسارت
نیزه دارت شده علمدارت
تو که خود ماه انجمن هایی
از چه بر نوک نیزه تنهایی
غم مخور ما همه سپاه توایم
تا صف حشر داد خواه توایم
روی اسلام لاله گون تو باد
اشک “میثم” نثار خون تو باد
سازگار
*****
ای سرت سایه فکنده به سرم
هم دمم، هم سخنم، هم سفرم
سایه انداخته بـر محمل من
هالـه دور سـر تـو دل من
حافظ محمل زینب شدهای
ساربـانِ دل زینـب شدهای
صوت قرآن تو بیتابم کرد
لب خشکیـده تـو آبم کرد
غم تو میشکند پشت، مرا
زخم پیشانی تو کشت مرا
خاک و خون و رخ نورانی تو؟
کی زده سنگ به پیشانی تو؟
مردم کوفه عجب بیدردند
همـه انگشتنمایت کردند
حمله بر قدر و جلالت کردند
نیمـه مـاه، هـلالت کـردند
مـن که از داغ تـو مالامالم
زائر جسم تو در گودالم
بـدن بـیکفنت را دیدم
تن بـیپیرهنت را دیدم
از تن پاک تو جز اسم نبود
جای یک بوسه بر آن جسم نبود
حال بگذار که رویت بوسم
بـر سـر نیزه گلویت بوسم
دست من بسته به بند است حسین
چـه کنم؟ نیزه بلند است حسین
یـا بیـا بـوسه بـه رویت بزنم
یا سر خویش به محمل شکنم
دختر فاطمه از تـوست خجل
تـو سرِ نیزه و مـن در محمل؟
کـاش ای دوش نبی سنگر تو
سـر مـن بـود به جای سر تو
کاش تا جان من از تن میرفت
نیزه خود در جگر من میرفت
ای چـراغ دل مـن دور مشو
دیگر از محمل من دور مشو
همه جا دور سرت میگردم
سنگ آید، سپرت مـیگردم
دیدم از دور دعـایم کـردی
از سر نیزه صـدایم کـردی
دوش من هم به نماز شب خود
به دعای تو گشودم لـب خود
سوز ما در جگر «میثم» ماست
نظم او قصه درد و غم مـاست
سازگار
*****
خون جبین من، که سرازیر میشود
صوت نوک نیزه، جهانگیر میشود
پیشانیم به چوبۀ محمل که میخورد
قرآن روح بخش تو، تفسیر میشود
هر قطره خون، که میچکد از زخم حنجرت
آن قطره یک شکوفۀ تکبیر میشود
تا دخترت نرفته ز دستم سخن بگو
لب باز کن عزیز دلم، دیر میشود
در زیر کعب نی، نفسِ بیصدای ما
در قلب سخت سنگْدلان، تیر میشود
هر آیهای که از لب خشکت رسد به گوش
برنّدهتر، ز نیزه و شمشیر میشود
ما را اگر زدند لئیمان، عجیب نیست
روبَهْ کنار خانۀ خود شیر میشود
اطفال کوفه، سیر زِ نانند و ای عجب
طفل گرسنۀ تو ز جان سیر میشود
دیشب سهساله خواب تو را دید و گفتماش
کنج خرابه خواب تو تعبیر میشود
«میثم»ببند لب که از این نظمِ سینهسوز
عرش خدا، ز غصه زمینگیر میشود
سازگار
*****
سر تو، بر سر نی، آفتاب داور من
بتاب و سایه کن ای آفتاب بر سر من
تو آفتاب خدا و هلال فاطمهای
بگو چه خوانمت، ای نازنین برادر من
گلوی پارۀ تو بود، باورم اما
سر بریده، سرِ نی، نبود باور من
محاسن تو، که خونین شده است، ارث علی است
کبودی رخ من هست، ارث مادر من
به نیزهدار تو نفرین چقدر دل سنگ است
که با سر تو ستاده است در برابر من
من و تو چون دو سپاهیم در برابر خصم
که نیزه، سنگر تو، محمل است سنگر من
به حشر مهر بلند است از زمین یک نی
تو آفتابی و گردیده کوفه محشر من
هزار حیف، که دستم نمیرسد به سرت
چه میشود که بیایی دمی تو در بر من
ز کوفه یک نگهم، بر تن مطهّر توست
بوَد به زخم جبینت نگاه دیگر من
حکایت غم ما در توان «میثم» نیست
اگر چه خون جگر میخورد ز ساغر من
سازگار
*****
ای ماه من دو رزوه چرا گشته ای هلال
نوک سنان کجا و تجلاّی ذوالجلال
در حیرتم که از چه به ماه حرام شد
خون مقدّس تو بر این کافران حلال
طفلان داغدار تو چون صیدِ نیمه جان
پای سر بریده ی تو می زنند بال
گر با نگاه خود ندهی استقامتم
تا شام زنده ماندن زینب بود محال
از بس که ماه روی تو را خون گرفته است
یک گوشه از جمال تو پیداست چون هلال
از دور می کنم نگه و بوسه می زنم
بر حلق چاک چاک تو در عالم خیال
رأس تو آفتاب درخشان نیزه ها
جسم تو گشته زیر سم اسب پایمال
لب تشنه سر بریدن تو بود باورم
جسم تو را به نیزه نمی دادم احتمال
هرگز کسی ندیده سری را که می بُرند
با نیزه اش دهند چهل منزل انتقال
هفده جراحت است به ماه رخت هنوز
داری هزار جلوه چو خورشید بر جمال
خورشید من چه زود غروبت شروع شد
گو تا دوباره بانگ اذان سر دهد بلال
«میثم» گمان نبود که اینگونه روزگار
با عترت پیمبر اکرم کند قتال
سازگار
*****
یا هلالاً لَمَ استَتَمَّ کمال
صلوات به آفتاب جمال
محو در ذات ذوالجلال شدی
ماه زینب چرا هلال شدی
ای سرت سایبان محمل من
گشته بر دور نیزه ات دل من
کاش سنگی که خورده بر سر تو
خصم می زد به فرق خواهر تو
از نبوسیدن رُخت خجلم
نیزه را خم کن ای عزیز دلم
کاش می شد به سینه چنگ زنم
بوسه بر جای زخم سنگ زنم
کاش می شد که جامه چاک کنم
خون زپیشانی تو پاک کنم
چند گردی به دور محمل من؟
نیزه! خم شو که آب شد دل من
نیزه خم شو و گر نه سر شکنم
با غمم کوه را کمر شکنم
آتش از سوز سینه ام خجل است
نیزه دارت چقدر سنگ دل است
نی که خم می شود مقابل من
او شود دورتر زمحمل من
حنجر تشنه ی تو آبم کرد
لب خشکیده ات کبابم کرد
یا بیا خون زصورتت شویم
یا تو خون پاک کن زگیسویم
بر سرم سایه ی سرت افتاد
ما تَوَ هَّمت یا شَقیقَ فؤاد
دل گرفتار و زلف تواست کمند
دست من کوته است و نیزه بلند
دیده و دل به طلعت بستم
نرسد بر فراز نی دستم
یاد روزی که مادرت زهرا
همچو جان در بغل گرفت مرا
شانه زد حلقه حلقه مویم را
غرق گل بوسه کرد رویم را
گفت زینب تو نور عین منی
که شبیه من و حسین منی
چهره ات ماه عالمین من است
صورتت صورت حسین من است
گردش آفتاب و مه تا بود
این شباهت همیشه در ما بود
حال ای جان و دل زمن برده
این شباهت چرا به هم خورده
موی زینب سفید و موی تو سرخ
روی زینب کبود و روی تو سرخ
صورت من زآفتاب، کبود
صورت تو زسنگ، خون آلود
من و تو هم مرام و هم دردیم
باز باید شبیه هم گردیم
پس تو بر نوک نیزه گلگون باش
خسته از سنگ و شسته از خون باش
من هم از بهر حلّ این مشکل
می زنم سر به چوبه ی محمل
سازگار
*****
حال که ای همسفر، بی تو سفر میکنم
زاد ره خویش را، خون جگر میکنم
تیره کنم صبح را، شعله زنم شام را
ز آنکه شب خویش را، بی تو سحر میکنم
بیکفن و چاک چاک پیکر تو نقش خاک
چاک بدل میزنم خاک به سر میکنم
من که ز آغاز عمر بی تو نکردم سفر
خیز و نگه کن ببین با که سفر میکنم
هر قدمم میزنند، نام تو را میبرم
هر طرفم میکشند، بر تو نظر میکنم
هر خطر آید به پیش، بر دل و جان میخرم
در عوض از دخترت، رفع خطر میکنم
گر بگذارد عدو لحظهای آسودهام
زخم تو را شست و شو، ز اشک بَصر میکنم
ای پسر مادرم من نه تو را خواهرم؟
مثل تو پیش بلا سینه سپر میکنم
گفته «میثم» به خلق، سوز دگر میدهد
روز جـزا مـن به او، لـطف دگر میکنم
سازگار
*****
پس از دو روز و دو شب به نیزه دیدم سرت
دوباره جان یافتم ز صوت جان پرورت
بیا ز بالای نی، به دامنم جای گیر
تا که بشویم به اشک، ز چهره خاکسترت
ز گوشه محملم پریده مرغ دلم
گهی بسوی تنت گهی بگرد سرت
نمیزد اینقدر کف نَقاره چنگ و دف
دشمن اگر میشنید زمزمه مادرت
اَجر رسالت ببین، وفای امّت ببین
خنده قاتل شده، تسلیت خواهرت
تا دم مردن بدوش بار بلا میکشم
بلکه به شام بلا، زنده رسد دخترت
بر تن خونین تو اشک فشان فاطمه
با سر تو همسفر سَرِ علی اکبرت
بعد شهادت کنی با سر بی تن جهاد
کوفه شده جبههات، نیزه شده سنگرت
دوش ز زینب نهان کجا شدی میهمان؟
که کنج مطبخ سرا، گشوده شد بسترت
به محفل ماتمت یافته ره «میثمت»
مـیان خـوبان شده روسیهی نوکرت
سازگار
*****
ای هلال من به بالای سنان قرآن بخوان
قاری قرآن و قرآن را زبان! قرآن بخوان
با صدای خود مسخر کن تمام کوفه را
کوفه را هم کربلا کن؛ همچنان قرآن بخوان
گرچه بشکسته جبینت بر سر نی، سجده کن
گرچه گشته از دهانت خون روان، قرآن بخوان
تا مگر آوای قرآن تو آرامم کند
بر فراز نیزه ای آرام جان قرآن بخوان
تا که اسلام تو را اهل زمین باور کنند
ای امام کلّ اهل آسمان قرآن بخوان
زادۀ مرجانه دارد قصد آزار تو را
تا نرفتی زیر چوب خیزران قرآن بخوان
صوت قرآن سر تو سربلندم میکند
تا نگشته قامت زینب کمان قرآن بخوان
یاد قرآن پدر کن؛ روی دست جدمان
وارث حیدر! تو هم نوک سنان قرآن بخوان
آنچه دیدم مادرم زهرا برایم گفته بود
این مصیبت را نمیکردم گمان؛ قرآن بخوان
هرکه هرچه دارد از این خاندان دارد حسین
تا به «میثم» هم دهی سوز نهان قرآن بخوان
سازگار
*****
ای هلال من به بالای سنان قرآن بخوان
قاری قرآن و قرآن را زبان! قرآن بخوان
با صدای خود مسخر کن تمام کوفه را
کوفه را هم کربلا کن؛ همچنان قرآن بخوان
گرچه بشکسته جبینت بر سر نی، سجده کن
گرچه گشته از دهانت خون روان، قرآن بخوان
تا مگر آوای قرآن تو آرامم کند
بر فراز نیزه ای آرام جان قرآن بخوان
تا که اسلام تو را اهل زمین باور کنند
ای امام کلّ اهل آسمان قرآن بخوان
زادۀ مرجانه دارد قصد آزار تو را
تا نرفتی زیر چوب خیزران قرآن بخوان
صوت قرآن سر تو سربلندم میکند
تا نگشته قامت زینب کمان قرآن بخوان
یاد قرآن پدر کن؛ روی دست جدمان
وارث حیدر! تو هم نوک سنان قرآن بخوان
آنچه دیدم مادرم زهرا برایم گفته بود
این مصیبت را نمیکردم گمان؛ قرآن بخوان
هرکه هرچه دارد از این خاندان دارد حسین
تا به «میثم» هم دهی سوز نهان قرآن بخوان
سازگار
*****
صُوت قرآن تو صبرم را رُبود از دل، حسین
ز آن سبب سر را زدم بر چوبه محمل، حسین
من ز طفلی بر سر دوش نبّی دیدم تو را
از چه بگرفتی کنون بر نوک نی منزل، حسین؟
این تویی بالای نی ای آفتاب فاطمه؟
یا شده خورشید گردون بر زمین نازل، حسین
میخورد بر هم لبت، گوئی تکلّم میکنی
گاه با من، که بطفلان، گاه با قاتل، حسین
ای هلال من ز بس در خاک و خون پوشیدهای
دیدنت آسان، شناسائی بود مشکل، حسین
اختیار دیده را پای سرت دادم ز دست
ترسم از اشکم بماند کاروان در گِل، حسین
با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوک نی اُلفت گرفته دل، حسین
با تمام دردها و غصّهها و رنجها
نیستم آنی ز طفل کوچکت غافل، حسین
هر چه پیش آید خوش آید، سینه را کردم سپر
با اسارت نهضتت را میکنم کامل، حسین
سوز و شور «میثم» بیدست و پا را کن قبول
گوچه شعرش هست در نزد تو ناقابل حسین
سازگار
*****
کوفیان خون بدل خون شدۀ ما نکنید
این قدر ظلم به ذریّۀ زهرا (س) نکنید
بگذارید بگرییم به مظلومی خویش
به سرشک غم ما خندۀ بی جا نکنید
دین ندارید اگر غیرتتان رفته کجا
اُسرارا، سر بازار تماشا نکنید
هر چه خواهید به ما زخم رسانید ولی
دیگر از زخم زبان، خون به دل ما نکنید
پیش چشم اُسرا سنگ به سرها نزنید
پای رأس شهدا هلهله بر پا نکنید
این توقّع که بگریید به ما نیست ولی
خنده بر گریۀ ذریّۀ طاها نکنید
آیه ای کز لب خونین، سر نی می شنوید
با دف و چنگ و نی و هلهله معنی نکنید
داغ دل چاره به خندیدن دشمن نشود
زخم را با زدن سنگ مداوا نکنید
محمل دختر معصوم مصیبت زده را
روبرو با سر ببریده بابا نکنید
(میثم) از آل علی (ع) با همۀ خلق بگو
ترک دین در طلب لذّت دنیا نکنید
سازگار
*****
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده
هلال را به سر نیزه وقت ظهر که دیده
هلال و ظهر و سرنیزه و تلاوت قرآن
مصیبتی است که ما دیده ایم و کس نشنیده
روا نبود که از هم جدا شویم من و تو
چرا سر تو زمن زودتر به کوفه رسیده
به نیزدار بگو چند گام پیش تر آید
که چند بوسه بگیرم از این گلوی بریده
به حیرتم که هنوز آفتاب مانده و خورشید
به چهره پرده زخاکستر تنور کشیده
دو روز پیش، جبین تو را زسنگ شکستند
چرا زصورتت امروز خون تازه چکیده
به جان فاطمه (س) دریاب جان فاطمه ات را
که رنگ چهرۀ او همچو آفتاب پریده
کنار محمل و دستم نمی رسد به سر نی
مرا ببخش که قدّم زبار غصه خمیده
به نخل (میثم) اگر آتش است سوز تو دارد
که جز شرار دل از این درخت میوه نچیده
سازگار
*****
ای به سر نی، گهرافشانیَت
قاری قرآن، سر نورانیت
بشکند آن دست که از سنگ کین
آیه نوشته است به پیشانیت
همسفر و همدم و همراه من
کشت غروب تو مرا، ماه من
*
ای به لبت زمزمه قرآن بخوان
پیش نگاه همه قرآن بخوان
تا که نگویند به ما خارجی
ای پسر فاطمه! قرآن بخوان
اگر چه اجر خواندنت، سنگ شد
بخـوان بـرادر، که دلم تنگ شد
*
آنچه که دیدم به دو چشم ترم
گفته برایم همه را مادرم
گفت ولی نگفت روزی سرت
از سر نی، سایه کند بر سرم
کاش که چشمم ز ازل کور بود
یا سرت از محمل من دور بود
*
ای شده گل، از گل رویت خجل
ماه ز خاکستر مویت، خجل
چشم من از زخم سرت شرمسار
اشک من از خون گلویت خجل
یا سر خود مشعل راهم نکن
یـا ز سـر نیـزه نگاهـم نکن
*
سنگدلان، خونْ جگرم کردهاند
جامۀ ماتم به برم کردهاند
حرمله و خولی و شمر و سنان
با سر تو، هم سفرم، کردهاند
به هر طرف که میرود محملم
چشـم تـو گشتـه ساربـان دلم
*
ای سر ببریده، پناهم شدی
بر سر نی، هادی راهم شدی
ماه شب نیمۀ ماهم شدی
ماه شب اول ماهم شدی
جز تو که خورشید جهانگستری
کســی ندیــده مــه خاکستری
*
در غم ما کوه و چمن، گریه کرد
ماه، چو شمع انجمن گریه کرد
بسکه به دور سر تو سوختم
نیزه به حال دل من گریه کرد
ای من و تو با خبر از حال هم
بیـا بگـرییم، بــر احــوال هم
*
یوسف زهرا سخن آغاز کن
از سر نی، پر زن و پرواز کن
بوسه بزن به صورت دخترت
سلسله از دست پسر باز کن
شرح غم خویش به عالم بگو
بــا قلـم و زبان «میثم» بگو
سازگار
*****