راه درازی داشتیم از کربلا تا شام
سوزی و سازی داشتیم از کربلا تا شام
بر نیزه میرفتی و با زلف پریشانت
راز و نیازی داشتیم از کربلا تا شام
*بابا .. بابا ..
شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم نمیگیرم زِانگشتر سراغی
بابای من ،مهربونِ من …
بر نیزه میرفتی و با زلفِ پریشانت
راز و نیازی داشتیم از کربلا تا شام
حسین جان ، حسین جان ..
بابای من، بابای من*
چیزی نمی گفتیم هر چه زخم میبردیم
ما چیزی نمیگفتیم ولی
مارو میزدن، عمۀ ما به جایِ ما کتک خورد، بابا همش عمه رو میزدن، ای غیرت الله! یا
قمر العشیره ؛ عمو کجایی؟ بیا بیا! عمه رو میزدن، مارو میزدن…
چیزی نمیگفتیم هر چه زخم میبردیم
با گریه رازی داشتیم از کربلا تا شام
در هر زمین خوردن ، خدا را سجده میکردیم
*بابا اینا یه جوری مارو
میزدن، ما همش به سجده می افتادیم.. هی صدا میزدیم: الهی رضاً برضاک، تسلیماً لأوامِرِک،لا
معبود سواک، یا غیاثَ المستغیثین*
در هر زمین خوردن ، خدا را سجده میکردیم
دائم نمازی داشتیم از کربلا تا شام
شاعر: محمدمهدی سیار