عزیزانی که تمایل دارند در اجر اخروی روضه خوانی برای اهل بیت علیهم السلام شریک باشند و ما را جهت تامین هزینه های جاری سایت، تایپ مجالس روضه و... یاری فرمایند می توانند از طریق آیکونهای ذیل اقدام نمایند.

قسمت_دوم مناجات و روضه شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها سال ۹۶ به نفسِ حاج محمد رضا طاهری

صدا زد: زهرا جان!

صبح تا شب کار و شب تا صبح عبادت می کنی

ای جراحت دیده پس کی استراحت می کنی؟

گفته بودم که نیا پشتِ دَر استقبالِ

* تا در میزد مولا،بی بی اجازه نمیداد اسماء یا فضه
برن دَمِ در،می گفت : خودم باید در رو باز کنم .. این روزهای آخر میگن بی بی خودش رو
می کشوند رو زمین … فاطمه جانم
!*

گفته بودم که نیا پشتِ دَر استقبالِ من

یارِ بیمارم چرا خود را اذیت می کنی؟

دیدنِ قدِ کمانِ تو علی را می کُشد

رو که می گیری در این کُشتن شراکت می کنی

*مثلِ فردا ، نوشتن : بعد از هفتاد و پنج روز ، مولا
دید بی بی از جا بلندشده، داره کار خونه انجام میده،اول یه مقدار مولا خوشحال شد،گفت:بعد
از این روزها انگار حال خانومم بهتر شده…اما وقتی دید داره خونه رو جارو میکنه
…” این حرف رو اونهایی می فهمند مخوصاً بچه هایی که تویِ دوره جنگ شیمیایی شدن
، یه مقدار هوای آلوده،خاکی، ریه رو بهم میریزه،هی به سرفه می اُفتن

…”

همچین که این خونه رو جارو می کرد،این گرد و غبار
تو  سینه اش می رفت،هی به سرفه می افتاد خانم…با
هر سرفه ای مولا میدید دوباره پیراهن داره خون آلود میشه … فهمید نه این کار کردن
یه حکمتی داره … انگار این روز آخری میخواد یه کاری برا بچه ها کرده باشه
…*

فکر کردم رو به بهبودی است حالت خانومم

ناگهان دیدم که تو داری وصیت می کنی

*با وصیت کردنش علی رو کُشت … علی جان! زهرا ازت
خواهش میکنه،”غَسِّلْنِی بِاللَّیلِ ، کَفِّنِّی بِاللَّیلِ، وَ ادْفِنِّی بِاللَّیلِ”
علی جان! فاطمه رو شب غسل کن ، شب کفن کن … فاطمه جان
! …*

زینب از عَجِّل وَفاتی گفتنت تب کرده است

*یکی از سخت ترین لحظات برای فرزندان اون موقعی است
که مادرشون جلوشون جون بده،اما سخت تر از او لحظه،موقعی است که مادری چشمش باز بمونه
بچه اش بخواد چشمش رو ببنده…فاطمه برای اینکه این لحظات رو بچه ها و علی نبینن،همه
رو فرستاد مسجد،علی جان! برو مسجد بچه هارو هم با خودت ببر ، کسی نباشه این لحظه رو
ببینه
…*

زینب از عَجِّل وَفاتی گفتنت تب کرده است

این دعاها چیست پیش بچه هایت می کنی؟

هر چه میخواهی بگو،اما حلالم کن نگو

سال توی خونۀ من یه خواهش از علی نکردی،یه چیزی بخواه
از علی … گفت : علی جان! درست میگی،هیچ موقع نخواستم به زحمت بیاندازم تو رو،اما
این روزهای آخری ازت یه خواهش دارم…بگو فاطمه جان! مولا فکر کرد،حتماً یه کاری میخواد،بگو
عُمرِ علی،چی میخوای بگی؟

صدا زد:علی جان! به اسماء بگو ، اگر میتونه یه تابوت
برا فاطمه بسازه ، نگرانم بدنم رو وقتی میخوان حمل کنن ، حجم بدنِ فاطمه نمایان باشه
… بعد از این همه روز میگن : اولین لبخندی که به صورت فاطمه نقش بست،همین لحظه بود
که تابوت رو اسماء وارد خونه کرد ، دیدن فاطمه داره میخنده ، اما زینب یه گوشه ای غصه
دار نشست ، حسن یه طرف زانو بغل گرفت … بابا! حالِ مادرم خوبِ،مادرم داره برامون
نون درست میکنه
*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.