در سماوات بانگ غم دادندبی کسی را دوباره سم دادند
چه غریبی که دور از وطن استپاره قلب جمع پنج تن است
زهر را خورده است پا شده استچقدر شکل مجتبی شده است
مثل زهرای خورده بر مسماردست خود را گرفته بر دیوار
وسط راه میخورد به زمینگاه و بیگاه میخورد به زمین
میرود حجره دست وپا بزندصورتش را به خاکها بزند
وقت آن است آب آب کندمثل جدش به خون خضاب کند
گرچه در بی کسی نفس زده استپسرش آخرِسر آمده است
بازهم شکر پیرهن داردچندتا چندتا کفن دارد
نیزه ای نیست داخل دهنشسایبان مانده است بر بدنش
دخترش در حصار آتش نیستنظری سمت خواهرانش نیست
خاتمش دست ساربانی نیستدست مامون که خیزرانی نیست
پسرش را ندیده روی عباقطعه قطعه نچیده روی عبا
خنجری زیر حنجرش نرسیدته گودال پیکرش نرسید
حجره اش را گرفته سوز حسیننیست روزی شبیه روز حسین
سید پوریا هاشمی
بانگ غم اولین بار در حدیث اشک ایجاد شد.