بچه های مدافع حرم زینب کبری
نقل می کنن:
میگن:اوایل جنگ سوریه اطراف حلب
درگیربودیم یه تعدادی ازبچه های لبنانی حزب الله لبنان هم بامابودند ، کنارخودِ بچه
های سوری یکی از روستاهایی که مامستقربودیم درگیری خیلی بالا گرفت داعش نزدیک و نزدیک
تر شد ،
تا اینکه اونایی که میتونستن
از روستافرارکردن ، رفتن فقط ضعیف هاموندن…بیچاره هاموندن…
اونی که نمیتونست فرارکنه وای
چی شد؟!
*یادم
افتاد عصر عاشورا پسر بچه هافرارکردن…دختربچه ها هِی زمین میخوردن هی لباس عربی زیرپاشون
گیرمی کرد…*
میگه خلاصه یه تعداد پیرمرد ،
پیرزن موندن یه تعدادی هم مریضا موندن یه سری زن بابچه های کوچیکم موندن…
میگه:داعش منطقمون رومحاصره کرد
چندروز ازمحاصرگذشته بود…
رزمنده هادونه دونه شهید میشدن
بخاطرمقاومت این رزمنده ها میگفت نتونستن واردبشن صبح وشب مشغول دفاع وجنگ بودیم…
میگه: چندروز گذشت؛ماتازه متوجه
شدیم انقدرمشغول بودیم؛این بیچاره هایی که داخل روستا مونده بودن آبشون تموم شده بود…
بچه های کوچیک گریه میکردن ،
مادراشون شیرنداشتن ، پیرمرد ، پیرزنا ازحال رفته بودن…حال مریضا خوب نبود….
*”و
عَمَّتی زَینَب تُمَرِّضُنی…” فقط زینب
مواظب من بود…زین العابدین فرمود….*
میگه :مانظامی هستیم ، نظامیا
آب دارن، آذوقه دارن. مابرا رزمنده ها ذخیره کرده بودیم مشکلی نبود اما اگه میخواستیم
آب وغذا روبه مردم روستا بدیم ، دیگه براخودمون
چیزی نمی موند که بتونیم باهاش بجنگیم…
میگه: دوراه داشتیم : یا ما باید
تشنه می جنگیدیم یا اوناتشنه جون میدادن…
میگه:شب شد ، دورهم جمع شدیم
به هم دیگه گفتیم ما یه عمر روضه (ابوالفضل) خوندیم ، یه عمر باروضه های فرات ولب تشنه
سقا گریه کردیم؛اصلا همینجور گریه کردیم… ماروانتخاب کردن …حالاماچه جوری سیراب
باشیم آه وناله این زن ها وبچه ها روبشنویم؟!
میگه :صبح که شدهمه آذوقه وآب
همراهمون روباذکر یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل بین مردم تقسیم کردیم
میگه : یه عده ازاونایی که تو
جبهه بامابودن ، می جنگیدن ، مجاهد بودن خب
شیعه نبودن. سوال شد : این ابوالفضل کیه ؟! یا ابوالفضل ، یا ابوالفضل…شما چیکار
داریدمیکنید ؟! مردم روستا سوال کردن…
میگه:ایستادیم براشون تعریف کردیم
، یه کربلایی بود….