عزیزانی که تمایل دارند در اجر اخروی روضه خوانی برای اهل بیت علیهم السلام شریک باشند و ما را جهت تامین هزینه های جاری سایت، تایپ مجالس روضه و... یاری فرمایند می توانند از طریق آیکونهای ذیل اقدام نمایند.

قسمت_دوم روضه و توسل ویژۀ ایامِ محرم _ شب سوم محرم ۹۶_ حاج میثم مطیعی



ما امشب میخوایم از یه شهیدبزرگوار
مدد بگیریم که خیلی برا امام حسینُ بچه هاش گریه کرده ، هفته دفاع مقدس اون راوی دفاع
مقدس ،اون رزمنده که این خاطره رو برای ما تعریف کرد ، گفت من به یه شرط این خاطره
رو میگم ،به این مردم بگین برا شهادت من دعا کنن خدایا : آرزوی شهادت رودردل آرزومندانش
مگذار

 

این راوی میگه من یه مدتی با
شهید(امرالله بابابزرگی) که یه جوون بیست سه ،بیست چهارساله بود تو یه گروهان بودم
شب عملیات والفجر۸ بود همه رزمنده ها بیرون از مقرجمع شده بودن آماده عملیات همه آماده
میگه ؛ من یه کاری داشتم برگشتم تو مقر دیدم تو حیاط تنها یه نفرنشسته کنجکاو شدم آروم
رفتم ببینم کیه دیدم امرالله بابابزرگی نشسته زیر درخت دقت کردم دیدم عکس بچهاشو دستش
گرفته ،عکس یه پسر دو ساله یه دختر ۴۵ روزه داره نگاه میکنه گریه میکنه

میگه باخودم فکر کردم شب عملیاتِ
امرالله دلش هوایِ بچه ها و خانوادشُ کرده مثلا خواستم ازاین حال و هوا درش بیارم رفتم
جلو با شوخی و خنده گفتم آقا امرالله شب عملیات یادت افتاده بابا شدی هوایی شدی

یهو با همون صورت پر از اشک برگشت
بایه حالتی که خیلی بهش برخورده بود گفت ؛ نه بعد جلو چشمای من عکس بچه هاشُ پاره کرد
ریز ریز کرد . اومدم جلو نشستم مقابلش چرا این کارو کردی چرا عکس بچه ها رو پاره کردی؟

با گریه برگشت گفت؛ فلانی من
دیگه برنمیگردم من داشتم بابچهام حرف میزدم داشتم بهشون میگفتم بچها درسته که پدر از
دست میدین سایه پدر از سرتون کم میشه ،اما غم نداشته باشین امام هست امت هست دست نوازش
به سرتون میکشن … خیلیا بهتون محبت میکنن همه بهتون احترام میذارن بچه ها دخترم پسرم
شما وضعتون خیلی خوبه

ها چیه چرا گریه میکنین تو چرا
گریه میکنی چیشده ؟ میگه امرالله همینجور داشت برام می گفت

می گفت؛ داشتم به بچهام میگفتم
بچه ها یه روزی هست بهش میگن عاشورا … دخترم،پسرم عصر اون روز سر پدر کربلا رفت بالای
نیزه

به بچهام گفتم؛ خبر ندارین تازیانه
ها شروع شد ، بیابون گردی هاشروع شد ، سیلی خوردن هاشروع شد

حتی نذاشتن بچها برا باباشون
گریه کنن اگه گریه میکردن ، نه نه نه اگه گریه میکردن رزمنده میگه؛ (امرالله) اینارو
میگفت زار زار گریه می کرد، راوی میگه خیلی خجالت کشیدم هیچی نگفتم اون شب گذشت رفتیم
عملیات برگشتیم هرچی دنبال امرالله گشتم پیداش نکردم بچه ها (امرالله) کجاست؟ گفتن
امرالله شهید شد پیکرشم جاموند بدنش موند درصحرا

این راوی میگه : گذشت،گذشت
۱۴سال گذشت، روز۸محرم شد گفتن؛ یه سری شهید آوردن کرج منم رفتم اونجا داشتم شهدارو
نگاه میکردم دیدم رویه کفن نوشته؛

پاسدارشهید (امرالله بابابزرگی(

چی میخوای بگی امشب

هیچی ازش نمونده بود نگاه کردم
نه تنی،نه سری، فقط چند تا استخوون مونده بودبا یه پلاک

گفت روزتشییعش شد روزتاسوعا شد
هممون رفتیم همینجورکه داشتیم شهید و تشییع میکردیم دیدیم یه صدای بلند و محزونی

من قلبن کهی ومن صوت العظیم

میگه ؛دیدم یه صدایی بلنده هی
میگه بابا نمیذارن من تورو ببینم بابا رفقات نمیذارن ببینمت بابا دخترت بزرگ شده دخترت
۱۴ساله شده میخوام ببینمت … مگه طاقت میاورد یه مشت استخوان نشونش بدن ،بگن بیا ببین
این باباتِ … نذاشتن ببینه

یه دختری می شناسم؛آخ یه نازدانه
سه ساله ای می شناسم ۱۴ساله نبود، برمیگردم نه کارت دارم امشب

من میگم شاید اگه دختر(شهیدبابابزرگی)
همون روز تشییع موقعی که ناله می کرد، اگه صدای باباشو می شنید بهش می گفت دخترم تو
این ۱۴سال هر وقت دلت تنگ شده عکس منو نگاه کردی درد و دل کردی ، گریه کردی خالی شدی
دور و بریا آرومت کردن … اما بمیرم برا دخترایِ حسین

 

صلی
الله علیک یا مقطوعَ الرَِاسِ من القَفا”
… ای حسین

السلام
علیک یا مَسلوبهِ العِمامهِ والرَّداء “
… ای حسین


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.