عزیزانی که تمایل دارند در اجر اخروی روضه خوانی برای اهل بیت علیهم السلام شریک باشند و ما را جهت تامین هزینه های جاری سایت، تایپ مجالس روضه و... یاری فرمایند می توانند از طریق آیکونهای ذیل اقدام نمایند.

متن و صوت روضه شب ششم محرم/ وقتی دلم دارد هوای مجتبی را باید ببیند بچه های مجتبی را قاسم تو را یک عمر بر دوشم گرفتم با تو حسن را هم در آغوشم گرفتم/ حاج سید محمد جوادی

جوادی

وقتی دلم دارد هوای مجتبی را
باید ببیند بچه های مجتبی را
قاسم تو را یک عمر بر دوشم گرفتم
با تو حسن را هم در آغوشم گرفتم
تو اشبه الناس حسن هستی عزیزم
اصلا برادر جان من هستی عزیزم
خیلی برای مجتبی دلتنگ هستم
از سوی دلبر نامه ای دادی به دستم
اومد گفت عمو اجازه میدی برم؟ نگاه به قد و بالاش کرد آه کشید گفت من هر وقت دلم برا حسن تنگ شد تو رُ نگاه کردم هر وقت راه رفتی یاد راه رفتن داداشم افتادم، هر وقت گفتی مادر یاد مادر گفتن بابات افتادم… امید داشت چون شب عاشورا وقتی سوال کرد عمو جان منم شهید میشم حتی طفل شیرخواره هم شهید میشه گفت قاسم جان تو به بلای عظیم به شهادت می رسی. میدونه که عمو اجازه میده اما دنبال یه راهکار می گرده، اومد تو خیمه زانوهاشُ بغل کرد مادرش دید خیلی پسر بی تابه گفت چیه؟ گفت عمو نمی ذاره برم، مادر من بعد اکبر نمی خوام بمونم، دیدم عمو کنارش چه جوری داد می زد، یه کاری کن برم، گفت این بازوبندُ وا کن بابات برات نامه نوشته وا کرد دید نوشته قاسم کربلا حسینُ تنها نذار دیگه سر از پا نمی شناسه با عجله اومد گفت عمو ببین بابام نامه نوشته، تا دست خط داداششُ دید انقده گریه کرد، بوسید رو چشاش گذاشت، گفت دیدی کارتُ کردی عباس بیا زینب بیا قاسم می خواد بره
قاسم خدا را شکر که اینجا حسن نیست
اینجا برای تو زره غیر از کفن نیست
حالا که داری می روی شمشیر بردار
دست خدا باشد به همراه تو سردار
کاش نمی گفت بابام حسنه، خیلی ها از تو جمل از باباش کینه داشتن یه تنه تو جمل طوفان کرده، هر کی رفت قاسم به درک واصلش کرد. ازرق شامی جنگاوریه، یه تنه با صد مرد جنگی برابری می کنه، بهش برخورد گفت یه پهلوون شامُ به جنگ یه نوجوون می فرستی؟! گفت بذار بچه هامُ بفرستم، بچه هاشُ  یک یک فرستاد همه رُ قاسم به درک واصل کرد استاد ما می گفت: هر یه ضربه که می زد حسین می گفت جانم حسن.  همه رُ به درک واصل کرد یه وقت حسین دید ازرق داره میاد گفت برید به نجمه بگید گیسوناشُ پریشون کنه، ازرق شامی اومد به جنگ یه نوجوان اما تا اومد قاسم بن الحسن گفت ازرق تویی؟ گفت منم گفت پس چرا هول کردی؟ بند چکمه ها تُ نبستی تا خم شد بند چکمه رُ نگاه کنه یه ضربت به فرقش زد، خلاصه دیدن با این نوجوون نمیشه تن به تن جنگید محاصرش کردن، اول گفت سنگ بارونش کنید انقده با سنگ زدنش هر یه سنگ می خورد می گفت بابا…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.